خببب اومدم دانشگاه نتیجه پروپوزالو بگیرم، الحمدالله موافقت شده! ولی راستش نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت :))) یعنی از طرفی استرس اینو داشتم که موافقت نشه، اونموقع چیکارش کنم، از طرفی میگفتم منکه خودم لقمه بزرگتر از دهنم برداشتم، زمینم نمیذارمش، یکی دیگه باهام مخالفت کنه خودم کمتر عذاب وجدان میگیرم :))) ولی خب موافقت شد، حتی شرط اصلاحم نخورد، که خب ما به فال نیک میگیریم.

اومدم اینو بگیرم بچه هارو دیدم، پایان نامه سابق، میخواستن یه جلسه ای داشته باشن، منم برای اینکه تو جلسه نباشم ولی چون بیکارم و میخواستم بچه هارو ببینم گفتم منتظر میمونم تا جلسه شون تموم شه و الان اومدم تو سایت دارم اینا رِ تایپ میکنم.

باید به ب.الفم پیام بدم؛ بگم موافقت شد عشقم، حالا چی؟

هه الان چشمم افتاد، کاور پروپوزالو برداشتن، کاغذشو پس دادن فقط :))) از ریزترین امکان برای بخوربخور چشم پوشی نمیکنن.

خیلی دارم به خودم سخت میگیرم، خودمم میفهمم، مامانم هی میگه بهم، ولی نمیدونم چیکارش کنم. خیالم راحت نیست، احساس میکنم دیره، احساس میکنه جایی چیزی منتظرمه ولی من بهش نمیرسم، احساس میکنم جا میمونم. انتظار و عجله و ناامیدی باهم روم چنبره زدن. سمت هرکدوم میخوام برم دوتای دیگه جلومو میگیرن. منم فقط وایسادم. همین.

امروز بعد از مدتها سوار مترو شدم و تو راه، بین جمعیت داشتم به خودم فکر میکردم؛ به چیزی که قبلا بودم، و به چیزی که الان هستم. خیلی عوض شدم. خیلی خیلی. عوض بد! دنیای این بیرون خیلی عوضم کرد، از روزی که برای اولین بار پامو گذاشتم تو مترو و باهاش رفتم زیرزمین. ازونموقع انگار سیاهی و تاریکی چرکم کرده، ذهنمو سیاه کرده، دلمو سیاه کرده. دیگه به اندازه قبل اهمیت نمیدم، دیگه به اندازه قبل مهربون نیستم، دیگه به اندازه قبل نگاهم بی طرف نیست، دیگه به اندازه قبل. نمیدونم دیگه هیجی مثل قبل نیست و این منو اذیت میکنه. این چیزی که بهش تبدیل شدم.

اونموقع هرکاری میکردم برای دل خودم میکردم، الان شرایط و محیط برام تصمیم میگیرن که چیکار کنم.

نزدیک 2.5 عه، کیبورد این کوفتیم نیم فاصله نداره. برم عکس ادیت کنم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها