یه دور بزنم، برمی‌گردم



دارم فایلای قدیمی و به درد نخورو که رو هارد جا گرفتنو پاک میکنم، رسیدم به یه سری ویدیو راجع به آتشفشان ها که از NatGeo و مستندای BBC از رو ماهواره ضبط کردم. یادم افتاد اول دبیرستان یا دوم، نمیدونم، برای جغرافیا بود چی بود، ارائه داشتیم، تو آزمایشگاه شیمی، با ب، موضوعمونم آتشفشان بود. فککن نشستم مستند دیدم، ضبط کردم، دوباره اومدم دیدم واسه یه ارائه چسکی اول دبیرستان که از گوگلم براش مطلب جمع کنی زیادیشه!! در این لحظه ست که فهمیدم من از کودکی این مرضو داشتم، تو دانشگاه دچارش نشدم. برای هر چیز چسکی میرم کلی انرژی میذارم، آخرشم موقع ارائه به نظرم چون دیگه زیاده و اوراکتینگه اون چیزایی که پیدا کردم تو ارائه نمیارم و یه ارائه عن میدم. اصلا ارائه هیچی، از اول چرا باید واسه هر چیز کوچیکی اینقد انرژی بذارم آخه؟! :/


این بار نشستم لب یکی از پنجره‌های دانشکده، ته یه راهروی خلوت که کلاساش خالین، ولی بچه‌ها گروه گروه نشستن پیش هم، کاراشونو می‌کنن. داشتم یه اپیزود از پادکست رادیو پ. گوش می‌دادم، حرفاش شبیه حرفایی بود که خودم امروز و هر روز و همیشه بهش فکر می‌کنم، یا حرفایی که با بچه‌ها می‌زنم. برای ب و ب هم فرستادم و برای الف.

دیشب وقتی ذهنم درگیر بود، به خودم گفتم عصر برگشتنی از دانشگاه، میرم بلوار، لبه‌ی یکی از سکوهای حاشیه پارک می‌شینم و به آدم‌ها نگاه می‌کنم، به ماشین‌ها، و به جای الان (نیمه شب یعنی) اونموقع به این فکر می‌کنم که آیا اشتباه کردم یا نه. ولی صبح وقتی تو اتوبوس داشتم میومدم سمت دانشگاه به این فکر کردم که عصر میرم بشینم اونجا و نگاه کنم، ولی به اشتباه» فکز ممی‌کنم. چرا باید بهشون فکر کنم؟ خسته شدم. از بس به این فکر کردم که اونجا اشتباه کردم، اینجا اشتباه کردم، اگه این کارو کنم اشتباهه، اگه اونکارو کنم اشتباهه، چقدر دیگه آدم باید به این چیزا فکر کنه؟ ولی ازونورم با خودم میگم مگه آدم نباید بدونه کجا اشتباه کرده که دیگه تکرارش نکنه؟ ولی ازینور با خودم میگم مگه این راجع به احساساتم صدق می‌کنه؟ آدم مگه برای دل خودش زندگی نمیکنه؟ فکر کردن به همه چی، به درست‌ها و غلط‌ها، به بایدها و نبایدها، زندگیمو از چنگم درآورده.

اینجا صدای بارون میاد رو سقف، بارون تنددد، چیک چیک میزنه به سقف، ولی از پنجره بیرونو نگاه می‌کنم و هیچی نیست، هوا ابریه ولی بارون نمیاد. عجیبه :)))


خببب اومدم دانشگاه نتیجه پروپوزالو بگیرم، الحمدالله موافقت شده! ولی راستش نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت :))) یعنی از طرفی استرس اینو داشتم که موافقت نشه، اونموقع چیکارش کنم، از طرفی میگفتم منکه خودم لقمه بزرگتر از دهنم برداشتم، زمینم نمیذارمش، یکی دیگه باهام مخالفت کنه خودم کمتر عذاب وجدان میگیرم :))) ولی خب موافقت شد، حتی شرط اصلاحم نخورد، که خب ما به فال نیک میگیریم.

اومدم اینو بگیرم بچه هارو دیدم، پایان نامه سابق، میخواستن یه جلسه ای داشته باشن، منم برای اینکه تو جلسه نباشم ولی چون بیکارم و میخواستم بچه هارو ببینم گفتم منتظر میمونم تا جلسه شون تموم شه و الان اومدم تو سایت دارم اینا رِ تایپ میکنم.

باید به ب.الفم پیام بدم؛ بگم موافقت شد عشقم، حالا چی؟

هه الان چشمم افتاد، کاور پروپوزالو برداشتن، کاغذشو پس دادن فقط :))) از ریزترین امکان برای بخوربخور چشم پوشی نمیکنن.

خیلی دارم به خودم سخت میگیرم، خودمم میفهمم، مامانم هی میگه بهم، ولی نمیدونم چیکارش کنم. خیالم راحت نیست، احساس میکنم دیره، احساس میکنه جایی چیزی منتظرمه ولی من بهش نمیرسم، احساس میکنم جا میمونم. انتظار و عجله و ناامیدی باهم روم چنبره زدن. سمت هرکدوم میخوام برم دوتای دیگه جلومو میگیرن. منم فقط وایسادم. همین.

امروز بعد از مدتها سوار مترو شدم و تو راه، بین جمعیت داشتم به خودم فکر میکردم؛ به چیزی که قبلا بودم، و به چیزی که الان هستم. خیلی عوض شدم. خیلی خیلی. عوض بد! دنیای این بیرون خیلی عوضم کرد، از روزی که برای اولین بار پامو گذاشتم تو مترو و باهاش رفتم زیرزمین. ازونموقع انگار سیاهی و تاریکی چرکم کرده، ذهنمو سیاه کرده، دلمو سیاه کرده. دیگه به اندازه قبل اهمیت نمیدم، دیگه به اندازه قبل مهربون نیستم، دیگه به اندازه قبل نگاهم بی طرف نیست، دیگه به اندازه قبل. نمیدونم دیگه هیجی مثل قبل نیست و این منو اذیت میکنه. این چیزی که بهش تبدیل شدم.

اونموقع هرکاری میکردم برای دل خودم میکردم، الان شرایط و محیط برام تصمیم میگیرن که چیکار کنم.

نزدیک 2.5 عه، کیبورد این کوفتیم نیم فاصله نداره. برم عکس ادیت کنم.


هی آقا

پروپوزااو دادیم رفت دیروز، البته شاید من تا اینو پست کنم بشه پریروز.

من هروقت هیجان‌زده میشم می‌رینم! دارم چت می‌کنماا کسیم باهام کاری نداره، یهو‌ همچین وحشی میشم از خودم عکس‌العملای عجیب اندر غریب نشون میدم که همه مشکوک میشن! اخر شبی همچین ادایی پیادع کردم و‌ ۵ دقه تمام خنده عصبی رفتم هار هار سرخ و سفید شدم که مامانم برگشت گفت سینماگردی و بلوارگردی و اینا نداریم دیگه، تموم شد :( خو یاوااش مادر من! بدیش اینه دیگهه وقتی همه چی رو بهشون میگی، دیگه انتظار دارن متن چت و لاس زدنت با ملتم بهشون بگی =)))) اصن عزیز من دونستن اینا خودتو اذیت می‌کنه والا!

آره خلاصه، وقتی یکی ازت تعریف می‌کنه، در جواب تعریفش باید ازش تعریف کنی؟ این تا ابد بحران من باقی می‌مونه.


خب ببین کی اینجاست که باید پروپوزال بنویسه و بفرسته واس استاد تا تایید کنه و اصلاحش کنه و تا دوباره ببره بده استاد امضای "حقیقی" بزنه!

نمی‌دونم به خاطر انجام دادن کاراییه که هیچوقت انجام نمی‌دادم یا چی، ولی این یه هفته اخیر احساس خوبی دارم، احساس اینکه می‌خوام کم کم آماده بشم برای تغییر. نمی‌دونم. ولی می‌ترسم. احساس می‌کنم این فقط به خاطر اینه که ازون تابستونی که توش بیکار بودم و هیچ کاری نمی‌کردم در اومدم و الان سرم شلوغ‌تره، ولی وقتی پایان‌نامه رو دفاع کنم و دوباره به طور رسمی بیکار شم دوباره میشم همون آدم سابق. شاید باید از الان به اونموقع فکر کنم و تا دوباره بر نگردم سر جای اولم و درجا بزنم. وگرنه بلافاصله بعد اینکه دفاع کنم بابا می‌خواد شروع کنه که بشین خودتو پاره کن برای کنکور! عررر! امیدوارم همه چی تو مسیر درستش پیش بره. راستش دیگه خسته شدم ازینکه یه دوره‌ای های میشم، امید به زندگیم میره بالا، بعد یهو یه چیزی میاد زارپ میزنه می‌په همه چیو. بدتر از همه اینکه توان مقاومت در برابر بابامو ندارم. هووف!


یکی دیگه از چیزایی که به تازگی متوجه بیخود بودنش شدم اینه که خودتو در موقعیتی تصور کنی که هنوز گرفتارش نشدی.

مثلا شنیدین میگن اگه برای دیدن کسی استرس داری، خودتو تو اون موقعیت تصور کن، به سوال جوابای احتمالی فکر کن و خودتو آماده کن و اینا، از استرست کم میشه؛ مضخرف‌ترین چیزه.

یکی اینکه اصلا کلا این عمل تصور موقعیت‌ها و حالتای احتمالی چرت محضه؛ چطور آخه؟ مگه مصاحبه کاریه که چارت پیشامدا ثابت باشه! هر چند تو بعضی مصاحبه‌های کاریم میری می‌بینی طرف اصن سیستمش یه چی دیگه‌ست. این ازین.

بعد اینکه وقتی تو از قبل یه سری حالتا و پیشامدارو تصور کردی، در اون لحظه هی منتظر همچون اتفاقات یا اتفاقات مشابهشی تا بازخوردی که تو ذهنت آماده کردی رو اجرا کنی. در نتیچه یکی اینکه کلا ازون لحظه‌ی حال غافل میشی و نه می‌فهمی چه اتفاقاتی داره می‌افته، نه می‌فهمی خودت داری چیکار می‌کنی، بعدم اینکه با بازخوردا و عکس‌العملا و رفتارای از پیش تعیین شده که وما در اون موقعیت جا نمی‌گیرن بدتر می‌رینی.

آخر از همه و مهم‌‌تر از همه چی؟؟ این روشی که مثلا ابداع شده تا تورو از استرس موقعیتایی که در شرف شکل گیرین رها کنه مثلا، در عوض داره چیکار می‌کنه؟ داره تورو در مقابل موقعیت‌های ناگهانی و از پیش تعیین نشده کند و احمق می‌کنه. اینجوری تو نمی‌تونی عکس‌العمل سریع و درست رو تو موقعیتی که یهو دامن‌گیرت شده از خودت نشون بدی.

اعصاب خردکنیشم هست تازه. که چی؟ تو کل زندگیت نشستی و داری به موقعیتایی که هنوز اتفاق نیفتادن و شاید هرگزم اتفاق نیفتن فکر می‌کنی و هی لحظه‌هاتو خراب می‌کنی و هی استرس مضاعف و مضاعف به خودت وارد می‌کنی و کلا می‌رینی. نه به الانت می‌رسی، نه به بعدا.

فلذا شل کن بچه جان.


امروز خ.ت رفته بود با ب.ح که استاد راهنماش باشه، راجع به پایان‌نامه حرف بزنه، من و ف.خ به عنوان بیکاران رفته بودیم نشسته بودیم. ب.ح (استاد) که حرفش با خ تموم شد یهو برگشت به من گفت تو وقتی بیکاری راجع به چی فکر می‌کنی؟ بعد من اینجوری بودم که چه می‌دونم هروقت بیکار شدم اونموقع می‌بینم راجع به چی فکر می‌کنم. بعد برگشت گفت مثلا نشستی، یه پنجره‌ای هست، درختا هستن، داری نگاه می‌کنی بهش، راجع به چی فکر می‌کنی؟ گفتم نمی‌دونم والا راجع به خودم، احساساتم، چیزایی که درگیرم کرده، اینا. بعد گفت چرا به این چیزا فکر می‌کنی؟ ول کن! منم خیلی فکر می‌کنم ولی به درد نمی‌خوره که. فقط خودتو اذیت می‌کنی. بعد گفت ببین تو زندگی تو آدمایی هستن که برات عزیزن، مادرته، پدرته، برادرته، خواهرته، دوستته، یکیه تو این دانشکده، برات عزیزم هست، ولی اذیتت می‌کنه، آزارت میده، به هم می‌ریزتت، باید چیکار کنی؟ عزیزم هست برات. (بعد هرچی هم می‌گفت، من میومدم جواب بدم، می‌پرید وسط حرفم که نه گوش کن، من دارم اینارو برای خودم میگم که خودم بهشون عمل کنم اصن، که بعد دو سه بار فهمیدم نکته‌ش اینه که ساکت باشم فقط بگم چشم) گفت هرچقدم برات عزیز باشه، ولی اذیتت می‌کنه، ولی داری جونتو می‌گیره، باید رهاش کنی، باید ولش کنی بره. بعد گفت مثلا حضرت مریم، وقتی قرار بود مسیحو به دنیا بیاره، همه بهش تهمت زدن، همه اذیتش کردن، ولی چیکار کرد؟ ول کرد رفت تا زمانی که مسیح خودش به دنیا اومد و خودش حقیقتو گفت. گفت مسیح توعم یه روزی میاد، تا اونموقع کم‌کم ول کن اینارو. گفت از جون خودت که مهمتر نیست، هرچقدر عزیز باشه. گفت اینا مثل تیر می‌مونن تو بدن آدم، باید یواش یواش درشون بیاری از تنت. تا کم‌کم بعد شیش ماه تازه تازه خوب شی. گفت اصلا دوستشون داشته باش، عاشقشون باش، درآرشون بذار کنارت و دوستشون داشته باش ولی کمک کن حل بشن تو وجودت. گفت با یکی حرف بزن، همه چیو بهش بگو. گفت الان به یکی تا حدودی گفتی دردت چیه، ولی کامل نمیگی، کامل بگو، بریز بیرون، نذار هیچی بمونه. گفت خجالت نکش، فکر نکن از ارزشت یا از احترام عزیزت کم میشه، بریز بیرون خودتو. بعد دیگه یه سری حرفا زد که برو بگرد، قدم بزن، آدمارو ببین و این چیزا. وسطاشم یه جا برگشت گفت یه دوست پسر پیدا کن، باهاش برو بگرد خوش باش. گفتم دوست پسر که خودش دردسره استاد :))))) گفت نه، یه آدمشو، یکی که آدم باشه، خوب باشه. گفت غلیظم نکن، سطحی باهاش دوست باش، برو سینما، تئاتر، قدم بزن، اگه عمیقش کنی اینم خودش میشه یه تیر دیگه تو بدنت.

خلاصه. کلی چیز میز دیگه ام گفت که از حوصله خارجه، ولی خلاصه یه پا کف بینه :/

اینقدر یعنی از بیرون معلومه چقدر داغونم؟


خب حالا که تا اینجا اومدم بذارین براتون ماجرای میم.کاف عو بگم؛ چون حسم نسبت به اون و کلا نسبت به همه ی آدمایی که تازه باهاشون آشنا میشم یا اینکه خیلی باهاشون صمیمی نیستم همینه. در یک کلام احساس "مزاحم بودن" :)))

از همون سال 95 اینا بود، یعنی ما هنوز تازه از سال اول گذشته بودیم، هی همه خوابگاهیا می‌رفتن میومدن می‌گفتن آره م.ک اینطوری گفت، اونطوری گفت، فلان حرفو زد، و قشنگ ازین نقل قولا معلوم بود طرف یه چی حالیشه. اومدیم یه ترم جلوتر، ش.ص وارد جمع ورودی و دوستیامون شد. من همینجوریش ش.ص رو از ترم دو دورادور می‌شناختم و وقتی باهاش از نزدیک آشنا شدم نیز ارادت خاصی به خودش و طرز فکرش و همه چیش داشتم. کلا یکی ازون رفیقایی بود که قبولش داشتم، هرچند به خاطر نگاه همیشه منتقد و پرسش‌گرش اولا خیلی پیشش راحت نبودم، الانم گاها می‌گُرخم :)))) ولی خب. زد و این رفیق فاب م.ک از آب درومد، دیگه تموم نمیشد که! اره فلان جا رفتیم، فلان چیزو گفت، فلان چیزو فمیدیم و و و. من همش اینجوری بودم که این آدم کیه، چیه، ببینمش از نزدیک. نمی‌دونم اون موقعا بود یا قبل و بعدش، اینستا فالوم کرد و فالوش کردم. دیگه می‌دیدم و می‌خوندمش و اصلا دیگه یادم نبودش تا این روزی که برای اولین بار دیدمش، بعدشم که این جریانات بیام اینو بدم، اونو بگیرم و فلان، بر منم بیش از پیش ثابت شد که این چقدر حتی ازون چیزی که نشون میده راجع به همه چی اطلاعات داره و عن تو شانس من :)))))) درسته که این آدمای همه‌چیزدان و هیچ‌چی‌رونکن برای من خیلی جذابن و دوست دارم در معرض قصه‌هاشون باشم، ولی نه به عنوان یه فاکین مخاطببب!! چرا؟ ها سوال خوبیه؛ چون هر چی طرف بگه میگی عهه نمی‌دونستم، عهه عجبب، عهه جل الخالق، و به همین منوال. بعد هم بر خودت، هم بر اون آدم آشکار میشه که چقدر نادان و ناآگاهی و این احساس کودنارو داشتن واقعا از توان من خارجه.

حالا برگردیم سر ادامه بحث، این آدم خودش سر صحبتو باز کرده و ادامه داده. صحیح؟ و خب من اینو می‌دونم که کلا با همه همینه، به شخص من ربطی نداره. آدمیه که از روابط اجتماعی جدید و غیره استقبال می‌کنه. حالا عکس‌العمل من چیه؟ از طرفی درگیر ت‌ها میشم، اینطوری بگم بهتره، اونطوری جواب بدم بهتره، اینا، از طرفی میگم نه بابا، هرطور راحتم، تا ابد که آدم نمی‌تونه حواسش باشه، وِل بده، خودت باش فلان. و خب روشنه که من راه دومو در پیش می‌گیرم. ولی قاطی حالت اولم توش هست بهرحال ناخودآگاه. غریبه‌ست خو. بعد در ادامه همش اینجوری میشم که نکنه مزاحمشم؟ نکنه زوری جواب میده؟ بعد همش مایلم که سر صحبتو جمع کنم و کلا در نهایت همش اینجوریم که نه آدم جدیدی وارد شه، نه من آدم جدیدی رو ببینم. اون بت آدم خوب و کامل همونطور باقی بمونه و منم همینطور یه نقش بی اهمیت تو سایه باقی بمونم.

خیلی احساس مضخرفیه؛ این احساس کم بودن و ناکافی بودن و مزاحم بودن و امثالهم. اونم در رابطه با همه‌ی دوستیا و روابطتت، فارغ از جنسیت و قدمت دوستی و فلان. تازه ببین تو روابط نوپاتر و جدیدتر چقدر این حس قوی‌تره و چقدر اینکه بزنه به کله‌ت اون زنجیره ارتباطو پاره کنی چقدر محتمل‌تره.

هعی. من همونی بودم که می‌خواستم یه آدم اجتماعی با دایره روابط وسیع داشته باشم :))))

 

10 مهر 98، نیمه شب، وقتی که افتاده بودم رو دور صحبت


خب با ماجراهای من و استاد در خدمتتون هستیم.

در این سری از پست‌ها "استاد" یک شخص ثابت نیست و ممکنه هربار یه استاد متفاوت باشه. مهم اینه که همشون استادن و من در برابر همشون مثل کودنا عکس‌العمل نشون میدم :))))

برای مثال وقتی پیاممو جواب میدن اونقدر در جواب دادن مکث و تامل می‌کنم که ده ساعت می‌گذره، دیر میشه، میگم چرا دیگه جواب بدم، ضایع‌ست، فلانه، کلا جواب نمیدم، می‌رینم، اصن یه وضعی.

یا مثلا میام یه پیام به استاد بدم که سلام وقت داری؟ دقیقاا دو ساعت و نیم وقت می‌بره ازم :/ هی می‌نوسیم، ادیت می‌کنم، میدم 1 2 3 4 نفر بخونن، هرکدوم یه ادیت میان روش، اووف اصن، خودمو پاره می‌کنم :/ اصن جون میدم!! نمی‌دونم چه مرگمه! می‌خوام یه کلاس "چگونه به زبان ساده فارسی حرف بزنیم؟" برم. اصن قدرت تکلم ندارم. باز این مکاتبه‌ست، خیلی بهترم توش، حضوری در برابر استادا باید منو ببینین ^___^ یه چهره مقتدر و با اعتماد به نفسم در ابتدا، بعد که می‌خوام یه چیزی بگم می‌رینم، با تمام قوا. تازه از ترم یک و دو به خاطر همون چهره قدرتمندم همیشه فکر می‌کنن من اعتماد به نفسم زیاده، منو می‌فرستن جلو، با استادا حرف می‌زنم و اینا، همچنان، ولی رفته‌رفته به جای اینکه پیشرفت کنم پسرفت می‌کنم :/ یعنی می‌دونی چیه، انگار هرچی اطلاعاتم بیشتر میشه، بهتر می‌دونم که چقدر حالیم نیست خیلی چیزا، بعد کاملا دیگه اعتماد به نفسمو از دست میدم. بابا تو می‌دونی چیزی حالیت نیست، بقیه که نمی‌دونن، چتههه!! اره خلاصه.

حالا امروز راجع به پایان‌نامه‌م با ر.دال حرف زدم، فردام قراره بدون اطلاع خودش برم ببینمش، خدا بخیر کنه. به خصوص که این ر.دال یکمم همواره از ترم 5 یه حساب ویژه‌ای روم باز کرده بود، که با همین کارام ریدم توش :))))))

پس فردام میرم ب.الف رو ببینم برای نخستین بار، ببینم چهره‌ی اولمو چجوری برجای می‌ذارم.

ولی اینا برای من مسئله ست، والله استاده اصن به تخمشم نیس، اصن نمیفمه!!


خب امروز رفتم دانشگاه. قرار بود مثلا برم اول خودیارو ببینم تجدیدقوا کنم، بعد شین و فلان، اول از همه کیو دیدم؟ خودشو! از دور دیدم ر.میم و ی.ز هستن، داشتم نزدیک می‌شدم، دیدم یه صدای بمی میاد، قدمام آروم شد، صدارو شناختم، وایسادم، اومدم دور بزنم برگردم برم، ولی ر و ی دیدنم، دست ت دادن، مجبور شدم ادامه بدم و فوقع ما وقع. خیلی عادی و کول برخورد کردیم جفتمون، انگار نه انگار پشت سر همدیگه قبر اون یکی رو می‌کّنیم ^___^ بعدم که بقیه بچه هارو دیدم.

خوب بود، روز خوبی بود. راستش ازینکه پشت کردم به اون گروه و یه سری آدما پشیمون نیستم، احساس خوبی دارم، حتی متوجه جای خالیشون تو زندگیم نمیشم. وقتی باهاشون در رابطه "مثلا" همکاری بودم همش اذیت بودم، احساس اینکه باید خودمو ثابت کنم، احساس اینکه الان پشتم چه خبره، اینکه نمی‌تونستم به راحتی خودمو و نظراتمو ابراز کنم و کلا حس سرخوردگی و بی اعتماد به نفسی، ولی الان نه. البته الان یه مدل دیگه این حسو دارم، اینکه حالا که جدا شدم ازشون و دارم راه خودمو میرم نکنه آخرش نتونم اونقدری که باید و شاید خوب ارائه بدم و تحویل بدم و مقایسه شم و اون بَده باشم. البته سعی میکنم به اینم فکر نکنم، فقط کار خودمو انجام بدم، ولی خب سخته. حس اینکه افتادی تو یه رقابت کاذب، ولی در حقیقت رقابتی در کار نیست اصلا، فقط خودبرتربینی و غرور یه آدمه که باعث میشه بخوای بهش ثابت کنی عنی نیست و خودتو اذیت می‌کنی. بهتره رهاش کنم، نمی‌خوام اینطوری بشه که از بس سرم تو کار بقیه‌ست از کار خودم بمونم.

 

بذار اینم بگم، اپیزود آخر بی پلاسو گوش دادم، دیشب، مهره حیاتی، خیلیییی خوب و جالب بود. به خصوص آخرش، اونجایی که می‌گفت یه کاری رو باید اونقدر هی بد انجام داد و گند زد که آخرش یه کار خوب ازش در بیاد. می‌گفت این هنرمندا و فلانا که ما یه اثرشونو می‌بینیم میگیم واای چقدر خوبه، کارای دیگه شونو ندیدیم که چقدر خراب کردن تا به اونجا برسن. می‌گفت نباید بترسیم ازینکه گند بزنیم، ازینکه جواب نه بشنویم، ازینکه هی درخواست کار بدیم و قبولمون نکنن، ازینکه کامنت مثبت از بقیه نگیریم، ازینکه بقیه از کارمون ایراد بگیرن، می‌گفت فقط باید انجامش بدیم، اونقدر تکرار کنیم و که حرفه‌ای شیم. دلم می‌خواد این تیکه‌هاشو تریم کنم هر روز صبح و عصر یه دور گوش بدم واقعا تا ملکه ذهنم شه :/ واقعا خیلی سخته، این نترسیدن، این پیش رفتن، اینکه بعد هر شکست دوباره از اول تلاش کنی، اینکه نترسی از خراب کردن، اینکه نترسی بقیه چجوری بهت عکس‌العمل نشون میدن.

 

اره خلاصه. تا 12 نشده مال امشب بفرستم هوا؛ 9 مهر 98، 4 دقیقه به فردا.


دارم فایلای قدیمی و به درد نخورو که رو هارد جا گرفتنو پاک میکنم، رسیدم به یه سری ویدیو راجع به آتشفشان ها که از NatGeo و مستندای BBC از رو ماهواره ضبط کردم. یادم افتاد اول دبیرستان یا دوم، نمیدونم، برای جغرافیا بود چی بود، ارائه داشتیم، تو آزمایشگاه شیمی، با ب، موضوعمونم آتشفشان بود. فککن نشستم مستند دیدم، ضبط کردم، دوباره اومدم دیدم واسه یه ارائه چسکی اول دبیرستان که از گوگلم براش مطلب جمع کنی زیادیشه!! در این لحظه ست که فهمیدم من از کودکی این مرضو داشتم، تو دانشگاه دچارش نشدم. برای هر چیز چسکی میرم کلی انرژی میذارم، آخرشم موقع ارائه به نظرم چون دیگه زیاده و اوراکتینگه اون چیزایی که پیدا کردم تو ارائه نمیارم و یه ارائه عن میدم. اصلا ارائه هیچی، از اول چرا باید واسه هر چیز کوچیکی اینقد انرژی بذارم آخه؟! :/

 

بعدتر نوشت: الان اون ارائه ای که دوم دبیرستان تو آزمایشگاه شیمی داشتیم رو پیدا کردم، اون انفجارات کیهانی بود! این آتشفشانه اگه مال اول دبیرستان نباشه، بی شک رفت تو راهنمایی! اه حواسمم نبود قبل پاک کردن تاریخشونو چک کنم.

 

بعدترتر نوشت: حتی برای یه طرح چسکی، طرح 1، که سایتش نظنر بود رفتم طرح جامع نطنزو دانلود کردم، 191 صفه طرح جامع خوندم برای هیچ، برای پوچ!


احساسات متناقضی در من هست، که چندتاییشم میتونم ریشه یابی کنم. میتونم به دلیلی که دچار اون حس شدم فکر کنم و تصمیم بگیرم عکس العملم منطقیه یا غیرمنطقی. وقتی بفهمم دارم غیرمنطقی رفتار میکنم میتونم خودمو قانع کنم که دلیلی برای داشتن این حس بد وجود نداره و باید از دستش رها شم. چی گفتم؟ میتونم خودمو قانع کنم؟ نه! مشکل دقیقا همینجاست، فکر میکنم باید بتونم خودمو قانع کنم ولی نمیتونم. کلی احساس متناقض در من هست که حتی حس میکنم نتونستم درست هم ریشه یابیشون کنم، برخلاف تصورم. حتی ازشون حرف زدنم نمیاد. احساس میکنم این در جریان بودن زندگی، این بی اهمیتی همیشگی و چرخش مدوام زمین، این زندگی های عادی روزمره که طبق برنامه ها پیش میرن حالمو بد میکنن.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها